پا دیانا کوریشکا، بی بی سی اوکراین • سارا شبیر، سرویس جهانی بی بی سی
ماریوپل محکوم شد. بمباران بی وقفه روسیه خیابان ها را به ویرانه و حیاط ها را به گورستان تبدیل کرد.
اما عاشقانه در چند متری زیر زمین در شهری در جنوب شرقی اوکراین شکوفا شد.
والریا سوبوتینا 33 ساله در کارخانه بزرگ متالورژی Azovstal، آخرین سنگر شهر، که در بهار 2022 توسط نیروهای روسی محاصره شده بود، پنهان شده بود.
او در یکی از ده ها پناهگاه بمب در دوران شوروی که برای مقاومت در برابر جنگ هسته ای ساخته شده بود، در اعماق یک کارخانه صنعتی پنهان شد.
از پلههای فرسوده پایین میروید، از گذرگاهها و تونلها عبور میکنید و بیشتر و بیشتر پایین میروید. در نهایت، به این مکعب بتونی، به اتاق میرسی.» والریا میگوید.
والریا در پناهگاه – در کنار سربازان و غیرنظامیان – با تیپ ارتش آزوف به عنوان افسر مطبوعاتی کار می کرد و به رسانه های جهانی در مورد وحشت ماه ها محاصره روسیه گزارش می داد.
نامزد او آندری سوبوتین، افسر ارتش اوکراین 34 ساله که از گیاه محافظت می کرد نیز در آنجا بود.
این زوج از طریق کار – سرویس مرزی ماریوپل – حدود سه سال قبل از محاصره یکدیگر را پیدا کردند.
وقتی آندری با والریا ملاقات کرد، در نگاه اول عشق بود.
والریا می گوید: «او خاص بود، اطرافش خیلی گرم بود. او همیشه مهربان بود و هرگز از کمک به کسی امتناع نمی کرد.
او می گوید آندری خوش بین بود. او می دانست که چگونه شادی کند و در چیزهای کوچک شادی پیدا کرد: هوای آفتابی، لبخندها، جمع دوستان.
روز اول ملاقات ما متوجه شدم که آندری با دیگران بسیار متفاوت است.
در عرض سه ماه، آنها با هم ساکن شدند و یک خانه کوچک یک طبقه با یک باغ در ماریوپول اجاره کردند. این زوج شروع به ساختن زندگی مشترک کردند.
والریا می گوید: «ما زیاد سفر کردیم، به کوه رفتیم، دوستانی را دیدیم.
«ما با هم ماهی می گرفتیم و زمان زیادی را در فضای باز سپری می کردیم. از تئاتر، کنسرت، نمایشگاه دیدن کردیم. زندگی پر بود.”
آنها تصمیم به ازدواج گرفتند و آرزوی یک عروسی بزرگ را در حلقه اقوام و دوستان داشتند. حلقه های ازدواج انتخاب شد.
والریا کار خود را رها کرد و شروع به خلاقیت کرد و اشعاری در مورد سالهای اولیه نبردهای شدید با روسیه در ماریوپول نوشت و منتشر کرد.
او به یاد می آورد: «چند سال قبل از تهاجم تمام عیار، من واقعاً خوشحال بودم.
همه چیز در فوریه 2022 تغییر کرد.
بهار خورشید را به مهد کودک والریا و آندری آورد، اولین گل ها ظاهر شدند.
والریا می گوید: «من شروع کردم به انتظار بهار. ما از تهدیدات پوتین میدانستیم و میدانستیم که جنگ خواهد شد، اما نمیخواستیم به آن فکر کنیم.»
چند روز قبل از 24 فوریه، روز شروع تهاجم تمام عیار، آندری از والریا خواست تا شهر را ترک کند. او رد کرد.
میدانستم که هر اتفاقی بیفتد، باید در ماریوپول باشم، باید از شهرم دفاع کنم.»
چند هفته بعد هر دو در زیر زمین، در سنگرهای «آزوستالی» بودند.
آنها فقط گهگاه یکدیگر را می دیدند، اما زمانی که می دیدند، لحظاتی از “خوشبختی ناب” بودند.
در آن لحظه ماریوپول به یک فاجعه انسانی نزدیک می شد.
حمله به زیرساخت ها منجر به قطع آب و برق در برخی مناطق شهر و کمبود مواد غذایی نیز شد. خانه ها و ساختمان های غیرنظامیان نیز ویران شد.
در 15 آوریل، یک بمب بزرگ بر روی کارخانه پرتاب شد. والریا به سختی از مرگ فرار کرد.
«من در میان اجساد پیدا شدم، تنها کسی که زنده بود. از یک طرف این یک معجزه است و از طرف دیگر یک تراژدی وحشتناک».
او با یک ضربه مغزی شدید مجبور شد هشت روز را در بیمارستان زیرزمینی کارخانه بگذراند.
او می گوید: «همه جا بوی خون و پوسیدگی می آمد.
«جای بسیار ترسناکی بود که رفقای مجروح ما با دست و پا قطع شده همه جا خوابیده بودند. آنها نتوانستند مراقبت مناسبی دریافت کنند زیرا دارو بسیار کمی وجود داشت.»
آندری پس از مجروحیت والریا بسیار نگران بود و درست همان جا، در پناهگاه، شروع به برنامه ریزی عروسی کرد.
والریا میگوید: «این احساس وجود داشت که او عجله دارد و زمان ما تمام میشود.
«او با دست خود از ورق حلبی یک جفت حلقه نامزدی درست کرد و از من خواست که با او ازدواج کنم. البته گفتم بله.
“او عشق زندگی من بود. و حلقههای فویل حلبی ما – عالی بودند.»
در 5 می، فرمانده کارخانه با تازه عروسان ازدواج کرد. آنها مراسم را در پناهگاه برگزار کردند و لباسی شبیه لباس عروس پوشیدند.
آندری به همسرش قول داد وقتی به خانه برگردند، عروسی مناسبی با حلقه های واقعی و لباس سفید برگزار کنند.
دو روز بعد، در 7 می، در نبرد در کارخانه فولاد در نتیجه گلوله باران روسیه جان باخت.
والریا بلافاصله متوجه این موضوع نشد.
“مردم اغلب می گویند که وقتی یکی از عزیزان می میرد، چیزی را در درون خود احساس می کنید. اما من، برعکس، روحیه خوبی داشتم. من متاهل و عاشق بودم.»
یکی از سخت ترین کارها این بود که «غم» را برای خودم نگه دارم، چرا که همراه با «پسرانم» – رفقا – در «آزوستال» از شهرش دفاع می کرد.
«من عروس بودم، زن بودم و حالا بیوه هستم. بدترین کلمه،” او می گوید.
«در آن لحظه نمیتوانستم آنطور که میخواستم واکنش نشان دهم.
«پسرانم همیشه کنارم بودند. کنارم مینشستند، کنارم میخوابیدند، برایم غذا میآوردند و از من حمایت میکردند.» من فقط زمانی می توانستم گریه کنم که آنها نگاه نمی کردند.
در یک لحظه به نظر می رسید که ترس از حضور در منطقه جنگی از غم او فروکش کرده است.
“دیگر اهمیتی نمی دادم… فقط می فهمی که در دنیای دیگر، اگر وجود داشته باشد، افراد بسیار بیشتری منتظر تو هستند تا اینجا با تو.”
ارتش اوکراین در “آزوفستال” سرانجام در 20 مه تسلیم شد. والریا یکی از 900 اسیر جنگی بود که ارتش روسیه به زور از ماریوپل بیرون آورد.
«ما از پنجرههای اتوبوس به ساختمانهایی که دوست داشتیم، به خیابانهایی که خیلی خوب میشناختیم نگاه کردیم. آنها هر چیزی را که دوست داشتم نابود کردند و کشتند – شهرم، دوستانم و شوهرم.
والریا از 11 ماه اسارت روسیه جان سالم به در برد و از شکنجه و آزار گفت. آندری اغلب در رویاهایش ظاهر می شد.
در آوریل سال گذشته، او به عنوان بخشی از تبادل زندانیان آزاد شد و اکنون به اوکراین بازگشته است.
به سختی می توان گفت که چند نفر در نتیجه گلوله باران ماریوپل روسیه کشته شده اند، اما مقامات محلی می گویند این تعداد بیش از 20 هزار نفر است.
به گفته سازمان ملل، 90 درصد ساختمان های مسکونی آسیب دیده یا ویران شده اند و اجساد هنوز زیر آوار هستند.
تا آنجا که والریا می داند، جسد شوهرش در کارخانه متالورژی آزوفستال در شهر اشغال شده باقی مانده است.
می گوید گاهی به آسمان نگاه می کند و با آن حرف می زند.